تاراجوووون عسل مامانتاراجوووون عسل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره
بابامحمدبابامحمد، تا این لحظه: 50 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
مامان منیرمامان منیر، تا این لحظه: 41 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره
پیمان آسمانی عشق پیمان آسمانی عشق ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 10 روز سن داره

برای تارای مامان و بابا

الله حافظ دخترنازم باشد

اسفند 93 1

سلام تارای خوشگلم خوبی عزیزم منو ببخش ولی این چند وقت واقعا سرم شلوغ بود خلاصه که کلی اتفاق و عکس و اینا هست خدا میدونه میرسم بنویسم یا نه  امروز چهارشنبه 19فروردین 94 کرج ساعت 5:30 عصر هوا گرمه  منم موندم از تولدت بنویسم از سال نو از چی  ازآخر به اول یا از اول به آخر خب سخته دیگه خب بهتره برگردیم به عقب یعنی اسفند 93  روزای اول اسفند به سذعت سپری شد و رسید به اواسط که روز 12 اسفند عزیز و آقا جون از مکه قرار بود بیان که به سلامتی اومدن و ما چند روزی تهران بودیم خیلی خوب بود ولی روز مهمونی عمه لادن یک کاری کرد  ناراحت شدم البته مهم نیس هرچند هنوز به بابا نگفتم ولی خیلی دعا کردم که خدا خودش...
19 فروردين 1394

کادوی تولد...

سلام این موضوع مربوط ب مامان تارا میباشد ولی خالی از لطف نیست ک تو دفترخاطرات تارا هم ثبت بشه آقا من تولدم 13 بهمن بود دیگه روزی که همسرطبق عادت عجیب غریبش دپرسمون کرد تا شبش و فرداش  ک به روش نیومردم تبریک خشک و خالی هم نگفت مارو میگی شب تولدم از فرط ناراحتی مگه خوابمون میبرد صبش ک همسر عازم محل کارشون شدند بستیمشون ب مسیج ک چرا دیروز ک تولدمون بود رو بخاطر نداشتین القصه ما گفتیم و گفتیم حالا یه ذره چاق شدیم مگه چی شده دیگه از چشتون افتادیم همراه اولم داشت با من  همدردی میکرد هی میگفت عزیزم شارژت تموم میشه ها خلاصه دربرابر طومارهایی ک نمیدونم چطور تو مسیج جاشون دادم و سعی کردم کوبنده هم نباشند همسر خیل...
3 اسفند 1393

تارا

سلام دخمل نازم خوبی ؟ تعجب نکن ترکوندم دیگه از عشق تو خوابم نمیبره و اومدم تا چند خط برات بنویسم  روزسی ام ک تولدت بود هوای کرج بارونی و خوشگل بود ساعت 9:30 رفتیم بهداشت  بعد قد و  وزنت رفتیم برای واکسن  وقتی میگم قد وزن یعنی گریه های ممتد شما و ترس از نشستن بروی ترازو  با اون جیغ و داد وزنت 9900 و قدت 80 بود ک کاشف بعمل اومد وزنت کمه  باید ببریمت دکتر تغذیه  کلا جزشیروقتی نخوری همینه دیگه  بعد اونم رفتیم خونه مامان جون  تو راه کلی بالا اوردی ما هم ترسیدیم عزیزکم  جمعه هم رفتیم تهران خونه عزیزاینا ک امروز شنبه یعنی رفتن مکه  باورم نمیشد موقه رفتن پدر...
3 اسفند 1393

تاراخانووم گل یک ساله

اما بعد از دل نوشته های مادرانه در هم برهم  بگیم ک تارا تو اخرین روزهای یکسالگی چکارمیکنه به محض شنیدن صدای ترانه شروع میکنه به نانای یعنی وایمیسته و حالا تاوقتی نیفته میرقصه تا باباش میاد آنی منو میفروشه و میره میچسبه به باباش و بقلش میکنه و یک فخری میفروشه بیا وببین تایک نفرلباس ددرمی پوشه تمام افراد خانه رو حراج میزنه و میپره بقلش ک بره ددر حتی بقال سرگوچه ام شاملشه تو پله ها اوازمیخونه فرق خونه خودمون و روباباقی خونه ها میدونه یعنی یک کاری میکنه بیاو ببین از بس کولی تشریف داره هروقت ک  میومدیم خونه از بیرون برای این ک سرو صدانکنه و ازگریه سیاه نشه  کلید رو میدادیم دستش دیگه چند  وقته تا در ...
30 بهمن 1393

گذرزمان.............

سلام تارای عزیزم دخترخوشگلم  یک صفحه ای برات نوشتم ولی دستم خورد همه پاک شد  شب درسکوتی خوش فرو رفته تو و بابایی خوابید ولی من درنهایت خستگی بیدارم  عزیزکم امشب شبی خاص برایم هست و دوست دارم احساس ناب امشب را برایت همانگونه که هست بنگارم ستاره زندگیم نمیدانم چه خواهم نگاشت ولی هرانچه مینویسم احساس مادری یکساله است  دخترگلم امشب شب سی ام بهمن 93 کرج ایران ساعت 12:40دقیقه است الان ناله کوچکی سردادی و بازخوابیدی ما در اولین خانه مشترک خودمان هستیم خانه کوچک اما پرازمهرباباران های بهاری نمیدانم شما درچه زمان و مکان این نوشته ها راخواهی خواند وقتی کودکی ده ساله هستی وقتی دخترجوانی  بیست ساله هس...
30 بهمن 1393

چندقدم تا یک سالگی

سلام عزیز دلم خوشگل شیطون بلا باورم نمیشه دقیقا هفت روز ب اولین سال روز تولدت مونده.... وقتی به سالی که گدشت نگاه میکنک مثل الان خستگی شیرینی دارم.... تاراجونم امروز هم مثل همه روزاباتنی خسته و خواب آلود مینویسم دیشب اونقدری بیدار شدم ک یادم نیست از  صب 8 هم بیداریم و تازه خوابت برد با اینکه دوست دارم بخوابم ولی میخوام برای یه دونه دخترمامان بنویسم  ک داری روز به روز بزرگترمیشی و دوست داشتنی تر و شیطون تر دیگه همه واقفند که تاراشیطونه اما قلب مهربونت لب خندهای قشنگت این روزا رو شیرین تر از عسل کرده آن چنان سف منو بقل میکنی گاهی هم به تقلید ازخودم پشتمو ماساژمیدی با اون دستای کوچولوت  یاد بچه گیهای خودم ...
23 بهمن 1393

یازده ماهگی تاراجون

سلام خوبی دخترگلم  وای ک صددفه تایپ کردم هی پرید بالاخره وارد ماه ریبای بهمن شدیم هورا تولد مامان و نی نی هورا هورا نی نی میشه یکساله هورا هورا تاراجان این م.اه برات کیک نگرفتم ایشالا تولد یکسالگیت جبران کنم  اما ی کادو برات گرفتیم  اینم عکسش    ب نظرم این یک معجزه بود و فقط یک بارشد و دیگه اتفاق نیافتاد   ...
2 بهمن 1393