تاراجوووون عسل مامانتاراجوووون عسل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 15 روز سن داره
بابامحمدبابامحمد، تا این لحظه: 50 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
مامان منیرمامان منیر، تا این لحظه: 41 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره
پیمان آسمانی عشق پیمان آسمانی عشق ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

برای تارای مامان و بابا

امروز روز بزرگی برای مامان بوده عسلم

سلام تارای مامان زندگی مامان عشق من اخه مگه داری میبینی ک بالا پایین میشی فدات شم ببخش خیلی وقته نیومدم راستش خیلی سرحال نبودم ایشالا امروز برات مینویسم تاهرجا ک بشه عزیزم امروز 29 دی برابر با 17 ربیع الاول تولد حضرت محمد هستش گلم عیدت مبارک سه سال پیش در هم چین روزی من بابایی رو بار اول دیدم روز فراموش نشدنی بود تمام جزییات اون روز یادمه فکرنمیکردم یه روزی اینقدر دوسش داشته باشم امروز بابایی روز کاره و صب خیلی زود رفته فرودگاه وقتی هم بیاد خیلی خسته اس حقم داره خب راه سرکارش طولانیه خیلی کاراشم ک همش استرسی دیگه شب ک بیاد خیلی خسته اس ولی همیشه با حوصله ب همه حرفای من گوش میده دست پخت بد منو میخوره و میگه دستت درد ...
29 دی 1392

من و بابایی

سلام مامانی خوبی خانومی ؟ بله ک خوبی چرا ؟چون همش در حال لگد زدن و بالا پایین شدنی افرین دختر ورزشکار شب بیدارم الان ساعت از نیمه شب هم گدشته ولی من و تو بیداریم مثه هفت ماه گذشته شنبه 23آذر 92وارد هفته29 شدم یعنی آغاز ماه هشتم باورم نمیشه هشت ماهه با توام یادته روزای اول اصلا یادته چی شد ک تو اومدی؟ برات میگم: من و بابایی سال 89 روز دوم اسفند مصادف با تولد حضرت محمد(ص) اولین بارهمو دیدیم راستش من ک اون موقع 28 سالم بود و بابایی هم 37 سالش هیچ کدوم (حداقل من جدی ب ازدواج فکرنمیکردم )اون روز ب اصرار مامان جون رفتم ک بابایی رو ببینم خلاصه رفتیم و همدیگه رو دیدیم اون روز بابایی سرما خورده بود وخس...
24 آذر 1392

برای یه نی نی شیطون

سلام تارا خانوم شیطون خوبی عزیز دلم ؟ منم خوبم مامانی ولی این چن روزه خیلی روبراه نبودم درد معده شدید و درد پاها خیلی اذیتم کردن دیشب هم ک نگو بابایی ی کاری داشت شب نیومد خونه موند خونه عزیز خیلی دلم براش تنگ شده بود خب ولی نیومد منم تا چند ساعت فقط گریه کردم منم خونه این یکی عزیز بودم ولی آخه بابا روز قبلش هم شب کار بود و ........بگذریم دیشب اولین دلخوری شدید بین من و بابایی پیش اومد اون الان رفته سرکار ولی کاش بود .......... اینا رو نوشتم تا ازت برای دیشب ک کلی گریه کردم و حرص خوردم معذرت بخوام عزیز دل مامان هفته پیش چهارشنبه روز خوبی بود روز 6آذر92باید میرفتم بیمارستان برای چک ماهیانه بارداری هفته 26 بودم شب قبلش پاهام و...
10 آذر 1392

اولین پست برای دختر نازمون

سلام تارای مامانی و بابایی    خوبی دل بندم عسلم ؟ الان ک دارم اولین پست رو برات مینویسم داری تو دلم ورجه وورجه میکنی منم ک قند تو دلم آب میشه امروز 26 هفته اس که مامان شدم خیلی حس قشنگیه خیلی اشک از چشام جاریه باورت میشه مامانی چقدر دوست دارم بابا هم خیلی خیلی دوست داره یه دفتر خریده بودم ک با دست خط خوذم برات بنویسم ولی فکر کردم ک این جا بهتره ... فعلا میرم ولی بازم میام و تمام وقایع رو تا الان برات مینویسم الان عزیز زنگ زد رفتم جوابش رو بدم عزیز مامان بابایی دیگه من ک خیلی دوسش دارم   ...
2 آذر 1392