تاراجوووون عسل مامانتاراجوووون عسل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
بابامحمدبابامحمد، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
مامان منیرمامان منیر، تا این لحظه: 41 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
پیمان آسمانی عشق پیمان آسمانی عشق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

برای تارای مامان و بابا

تارای عزیززم

1393/5/3 0:37
176 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل مامان خوبی بازم بد قول منو ببخش ولی بخدا فرصت نمیشه  بیام

الان 4 روزه رفتی توشش ماهگی

هرروز شیرین تر میشی و من هر روز عاشقتر

عزیزم این متن رو بدون شکلک و عکس برات می نویسم مث دفترخاطرات

خیلی خسته ام ولی می نویسم برای دختر گل مامان فندق مامان 

برای امروز از صب ک خونه مامان جون بودیم از دیشب رفته بودیم بد نبود اولش رفتیم نمایشگاه بعد هم قنادی 

ک برای شیرینی ها دست و پامیزدی با وببین انقد لپ تو کشیدن ک دست آخر گریه کردی 

بعد اومیدم افطار شبم تا صب بیدار صب ساعت 8 بود ک دیگه غش کردم حدود ده با صدای گربه ات بیدار شدم 

مامان جون سعی در آروم کردنت داشت ولی بی فایده بودد

بهت شیر دادم و اروم شد ی کلا فقط تو خونه ارومی بیرون نق میزنی و دوست داری بقلم باشی 

عصر هم خاله شیما دوستم زنگ زد چن ساعتی رفتیم اونجا و بعدم اومدیم خونه ساعت 11 خوابت برد تا 

کارامو بکنم شد الان 

بابایی هم سرکاره فعلا

خوب خبر دیگه این ک 

1 از دو هفته دیگه میتونی کمکی بخوری البته دیروز بردیمت پیش دکترت تا دیدیش لب خند زیبایی تحویلش 

اونم ک همیشه بهت میگه تارا خوش تیپه!!!!!!!!!!!!! دکتر گفت قد وزنت نرماله و نیازی نیس فعلا تا پایان ماه 

کمکی شروع کنم نهایت دو هفته دیگه نمیدونه وقتی سفره میاندازیم چیکار میکنی  عصر خونه خاله شیما

برای سیب گریه کردی چ جور

2 برای تولد 5 ماهگی رفتیم جاده چالوس من و تو وبابایی باورت میشه بالاخره تئنستیم سه تایی بریم بیرون

شب خوبی بود خیلی خوشحال بودی راستش عکس نگرفتم بنا ب دلایلی بماند

اول رفتیم مرکز خرید البته قدم زدیم ی لباس برات دیدیم ماه بسته بود فروشگاه بشه دوباره میرم بخرم

بعدم رفتیم جاده نمیدونی هیچ لذتی برام بالاتر از ماشین سواری نیس 

3 شبای قدر امسال هم گذشت مامان فقط دو تا اتفاق برام افتاد فهمیدم خدا هنوزم دوسم داره 

یکی حلیم و دوم تسبیح راستش اینم نمیگم تا بقولی ریا نشه ولی خیلی برام جالب بود

4 دوستت مشکات هم 23 تیر بدنیا اومد دختر خاله زهره مینا هم ک هم چنان معلوم نیس نی نیش چیه

5 قرار بود خاله من و الهام جان و ایلار به همراه محمدرضا بیان کرج ما ذوق مرگ شده بودیم ولی نشد شاید 

عید فطر بیان

6 هفته پیش بردمت افتاب بگیری آخه کلسیم بدنت کمه ج آفتابی شد سوختی چ جور

7 فردا هم خونه عمع لادن دعوتیم افطاری آیسان هم میاد نوه عمه بابا دو ماه ازت بزرگتره

8 بدتررررررررررررررررررررررررررررراین ک من نمیتونم رژیمم رو عایت کنم

9 دوست دارم 

 

پسندها (2)

نظرات (0)