تولد تارا3
سلام دخمل نازم خوبی عزیزم؟
امروز جمعه 6 2 اردیبهشت 93
کرج شبی آرام و دل انگیز دارد نو و بابایی خوابید اما من هنوز خوابم نگرفته
امروز از صب همش خوابیدیم دوتایی اخه دوروز بود خسته بودیم خیلی
تو یکی دو روز اینده هم عکس هاتو میزارم هم از کارای این روزات میتویسم
موقع تولدت وزنت 3700 و قدت 51 بود و بزرگترین مشخصه ات موهای زیاد سرت و ابروهای مشکیت بود ک
تا ب امروز تعجب همه رو برمیانگیزه
بیشتز شبیه بابایی هستی تا این لحظه و چشماتم رنگی مثه بابا اما نمیدونم بعد چه رنگی میشه
روز پنج شنبه اول اسفند قرار بود مرخص بشم صب خیلی زود ازتخت منو اوردن پایین ولی خیلی سخت بود
با گریه تونستم چند قدم برم
اون روز بارون بارید و بعد هوا صاف شد عصرساعت 5 ازبیمارستان اومدیم سمت خونه
تو ی سرهمی قرمز مخمل با کلاه تنت بود ک چن بار بیشتر نپوشیدی چون هوا گرم شد فکرکنم الانم برات
کوچیک شده باشه
من مامان جون عزیز و عمه لاله باهم اومدیم با بابا کرج تو تو بقل عزیز بودی
رسیدم کرج و خونه خودمون اول از همه خاله شیوا دیدت
ب سختی پله ها رو اونم س طبقه بالا رفتم
تاچن روز بعد درد زیادی داشتم
مامان جون تاا 10 روز موند خونمون عزیز و عمه لاله هم دو روز از اول و دو روز از آخر 10 روز رو بودن
ب این ترتیب خاطرات تولدت تموم شد صب میام و از خودت مینویسم