تاراجوووون عسل مامانتاراجوووون عسل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
بابامحمدبابامحمد، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
مامان منیرمامان منیر، تا این لحظه: 41 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
پیمان آسمانی عشق پیمان آسمانی عشق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

برای تارای مامان و بابا

تولد تارا2

1393/2/20 18:13
180 بازدید
اشتراک گذاری

خلاصه 

من رو بردن بخش زایمان از مامانم جدا شدم و همسرم 

خانوم مامای مهربونی بود اونجا کمک کرد تا لباسام  رو بپوشم برای عمل 

بعد روی تخت خوابیدم دیدم تازه ساعت هشت و ربع شدهشاکی

بعدش اومد ک فشارم رو بگیره خلاصه همه چی مرتب بود 

دکتر زنگ زد گفت ک ساعت 9 میاد بهم سرم وصل کردن بعد هم سوند منم ک کلا استرس و ترس بعد شیو کردن

دکتر اومد منو بردن اتاق عمل قبلش بابایی و مامان جون رو دیدم اونام ترس داشتن قشنگ معلوم بودغمگین

رفتم داخل اتاق عمل و متخصص بی هوشی اومد چن تا سوال پرسید همه میرفتن و میامدن و هی سوال میکردن

آخرین باری ک ساعت رو دیدم 9:15 بود و دیگه هیچ .......

با صدای پرستار ک صدام میکرد بیدار شدم احساس سوزش شدید داشتم فقط میگفتم بهم مسکن بزنید

نمیدونم چقدر طول کشید صدای هم رو میشنیدم هر دفه چشامو باز میکردم میگفتم دخترم چ شکلیه

همه میگفتن خیلی خوشکل و تپلبوسبوس

ساعت 11:15بود ک از اتاق عمل اومدم همش دنبال مامان بودم وقتی همسر و مامان رو دیدم خیالم راحت شد

درد امونم رو بریده بود 

ساعت 12 بود ک تارا جونم رو آوردن پیشم وای خدا چ دختری تپلی و ناز 

فقط لپ داشتی ک اونم گل انداخته بودمحبت

تو بقل پرستار گریه کردی تا صدات کردم تارا اروم شدی !!!!!!!!!!!!

من و ی خانوم دیگه ک ناراحتی معده داشت تو یک اتاق بودیم 

دقیق راس اذان ظهر بهت اولین شیر رو دادم بغلبغلبغل

از همون موقع اشیاق فراوانت برای خوردن بود ک تا الانم ادامه داره فقط کمی خانومانه تر برخورد میکنی

بعد متخصص اطفال اومد کلی حرف زد ک ی دونه اش هم یادم نیس خندونک

بعد ی خانوم مهربون اومد و کلی در مرود نحوه شیر دادن گفت اما من زیاد سرحال نبودم و حرفاش یادم نیس

کلی آدم زنگ زدن ولی مامان بیشتر جواب داد

اون روز فقط تو نی نی متولد شده تو بیمارستان بودی و همه کلی ما رو تحویل میگرفتنراضی

عصر عمه لاله عزیز باباجون و خاله مهدیه و مهناز اومدن دیدنمون بابا کلی خوشحال بود 

شب اول سخت بود بارونی هم شد و عاشقانه

اون شب من و تو و مامان جون پیش هم خوابیدیم بماند ک نی نی نازم همش گریه میکرد و شیر میخواست 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)