تولد تارا2
خلاصه
من رو بردن بخش زایمان از مامانم جدا شدم و همسرم
خانوم مامای مهربونی بود اونجا کمک کرد تا لباسام رو بپوشم برای عمل
بعد روی تخت خوابیدم دیدم تازه ساعت هشت و ربع شده
بعدش اومد ک فشارم رو بگیره خلاصه همه چی مرتب بود
دکتر زنگ زد گفت ک ساعت 9 میاد بهم سرم وصل کردن بعد هم سوند منم ک کلا استرس و ترس بعد شیو کردن
دکتر اومد منو بردن اتاق عمل قبلش بابایی و مامان جون رو دیدم اونام ترس داشتن قشنگ معلوم بود
رفتم داخل اتاق عمل و متخصص بی هوشی اومد چن تا سوال پرسید همه میرفتن و میامدن و هی سوال میکردن
آخرین باری ک ساعت رو دیدم 9:15 بود و دیگه هیچ .......
با صدای پرستار ک صدام میکرد بیدار شدم احساس سوزش شدید داشتم فقط میگفتم بهم مسکن بزنید
نمیدونم چقدر طول کشید صدای هم رو میشنیدم هر دفه چشامو باز میکردم میگفتم دخترم چ شکلیه
همه میگفتن خیلی خوشکل و تپل
ساعت 11:15بود ک از اتاق عمل اومدم همش دنبال مامان بودم وقتی همسر و مامان رو دیدم خیالم راحت شد
درد امونم رو بریده بود
ساعت 12 بود ک تارا جونم رو آوردن پیشم وای خدا چ دختری تپلی و ناز
فقط لپ داشتی ک اونم گل انداخته بود
تو بقل پرستار گریه کردی تا صدات کردم تارا اروم شدی !!!!!!!!!!!!
من و ی خانوم دیگه ک ناراحتی معده داشت تو یک اتاق بودیم
دقیق راس اذان ظهر بهت اولین شیر رو دادم
از همون موقع اشیاق فراوانت برای خوردن بود ک تا الانم ادامه داره فقط کمی خانومانه تر برخورد میکنی
بعد متخصص اطفال اومد کلی حرف زد ک ی دونه اش هم یادم نیس
بعد ی خانوم مهربون اومد و کلی در مرود نحوه شیر دادن گفت اما من زیاد سرحال نبودم و حرفاش یادم نیس
کلی آدم زنگ زدن ولی مامان بیشتر جواب داد
اون روز فقط تو نی نی متولد شده تو بیمارستان بودی و همه کلی ما رو تحویل میگرفتن
عصر عمه لاله عزیز باباجون و خاله مهدیه و مهناز اومدن دیدنمون بابا کلی خوشحال بود
شب اول سخت بود بارونی هم شد و عاشقانه
اون شب من و تو و مامان جون پیش هم خوابیدیم بماند ک نی نی نازم همش گریه میکرد و شیر میخواست