تولد بابا محمد
سلام نی نی خوشگل خوبی عزیزم ؟
امروز و امشب همش گریه کردی و نق زدی ب حدی ک نزاشتی ی عکس بگیریم
بعد از دو ساعت ب زور خوابیدی بابایی هم خسته بود کم کم داشت کلافه میشد
در هرحال خوابیدی البته تو ک پستونک نمیخوری من باید هی بقلت کنم
شیر بدم تا بخوابی
در هر حال امروز 22 خرداد ک دیگه شد 23 خرداد
صب ک بیدار شدیم سرحال بودی حدود 12 رفتیم خونه مامان جون نمیدونم چی شد رفتی بقل خاله
مهناز شروع بگریه و جیغ کردی در حدی ک نمی تونستیم ساکتت کنیم
نمیدونی چ حالی بود بعد کلی کمی خوابیدی بعد دوباره همون اش
و همون کاسه!!!!!!!!!!!!!!1
عصر رفتیم برای بابایی ک تولدش بود خرید کردیم تا وقتی بقلم بودی خوب بود اما اگر میرفتی بقل بقیه بازم
گریه خرید کردیم اومدیم خونه همه چی یادت رفت
تا بابایی بیاد تند تند همه چی رو اماده کردیم بابایی ک اومد عادی بودیم تو هم ک کلا یادت رفته بود
نق بزنی تا بره دستاشو بشوره و بیاد کیک رو بردم رو میز و اومد تو روبقل کردم و تولدسو تبریک گفتیم
خیلی خوشحال شد منم خوشحال شدم بابایی هم ی بوس گنده کرد ازم منم بقلش کردم
اومدیم عکس بگیریم از شمع فوت کردن بابایی و کیک بریدنش شمارو دادیم بقلش
شما بازم گریه سردادی
فقط ی عکس گرفتیم الانم ک خوابیدید ک همش داری ناله میکنی
تقدیم ب بهترین بابا و مهربونترین همسر دنیا
پی نوشت :
تارا میدونی موضوع چیه؟؟؟!!!
فکر کنم داری دندون در میاری مامان جون میگه
البته بد نیس ولی کمی زوده دیگه
دوم خبر این ک من از 23 خرداد ک روز تولد بابایی و نیمه شعبان هست تصمیم دارم وزنمو بیارم پایین
دعا کن بتونم شدم 90 کیلو نه 96 باید بشم 60 هر سری مینویسم ک چقدر کم کردم.