تاراجوووون عسل مامانتاراجوووون عسل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
بابامحمدبابامحمد، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
مامان منیرمامان منیر، تا این لحظه: 41 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
پیمان آسمانی عشق پیمان آسمانی عشق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

برای تارای مامان و بابا

همه چی تا الان

1393/6/5 18:55
176 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مجدد خوبی عشق مامان ؟

الان خونه مامان جون و بقل مامان جون داری اواز میخونی کاری ک این روزا انجام میدی 

نمیدونم چرا موقع خواب اونم شبا گریه میکنی 

میتونی کم وبیش بنشینی 

غذاهایی ک میخوری پوره سوپ حریره فرنی 

طول روز غذا و شبم تا صب شیر 

عاشق پارک رفتنی وقتی میری پارک شروع میکنی ب آواز خوندن 

همه سریع جذبت میشن  و دوست دارندا 

خودتم ک خنده رو و خوش اخلاق دیگه نورعلی نورمیشه 

روز واکسنت هم سخت نبود همونجا کمی گریه کردی و شبم کمی تب کردی و تموم

استامینوفن هم ک اصلا اثرنکرد و نخوابیدی و از همون روز تا امروز درست نخوابیدی 

وزنت هم شکر خدا خوب بود 

اما مسافرت خوب بود حیف ک گرما خیلی اذیتمون کرد خیلی عکسم نشد بگیریم 

تبریز ک همیشه شرمنده مخبت های خاله جون و دایی ها و دختردایی ها و پسردایی و خاله الهام و دخترخاله 

زهرا و همه و همه حاجی بابا هستیم همش بخور بخور و مهمونی بیا وببین ک چقدر مهمون نواز و مهربونن

البته تصمیم گرفتیم از سال بعد شهریور بریم ک هوا هم خنک تره و بهتر 

امسال ک عجیب گرم بود 

ما امسال ب همراه تو ب یک مرکزخرید فوق العاده رفتیم ب اسم لاله پارک نمیدونی هرروز میرفتیم من 

عاشق اونجا شده بودم ی عالمه خرید کردم برات لباس اونم برای یک سالگیت بیشتر

ی جفت کفش ناز هم خریدم برات 

الان ک دارم مینویسم داری ب شدت لپ تاپ رو گاز میگیری

امروز هرکدوم از لباسات رو تنت کردم دیدیم بله کوچیک شدن برات چ جور

تارا جان تبریز ب همراه خاله الهام و ایلارجان و پسردایی رفتیم شهر مرزی سرو بیشتر از اونجا خوراکی و 

بهداشتی خرید کردیم 

سرو در ارومیه قرار داره 

ازتبریز من و تو بابایی باهم برگشتیم مامان جونینا چن روز بعد اومدن 

اما اومدن همانا و :

یک شب اول کولرسوخت

دو روز بعد من بشدت مریض شدم ب حدی ک رفتم زیر سرم

سه چون من مریض شدم و موتور کولرم سوخته بود رفتیم سه روز تهران خونه عزیز و دیدیم ک ملینا هم رفته 

اصفهان 

خلاصه سه روز موندیم تهران ک همشو من خواب بود آخه داروهام مسکن بودن

فعلا ک از تبریز برگشتیم تا حالا همش من رفتم دکتر !!!!!!!!!!!!!!!!

ببخش گلم ک همه رو خلاصه نوشتم اخه الانم داری سیم رو از جا میکنی دوباره میام 

و عکساتم میزارم 

میبوسمت 

راستی یادم رفت بگم با خاله معصومه هم رفتیم تفرجگاه ایوند 

بعدهم ک ابراهیم کوچولوهم دنیا اومد پسر بهنام پسرخاله مامانیت قدمش مبارک 

دیگه آقاسهیل نامزد مهساجان روهم دیدیم ایشالا خوش بخت باشند

سرقبر خانم جان هم رفتیم مامان بزرگ من روحش شاد با این ک نزدیک 5 سال از رفتنش میگذره باورنکردم

حیف ک خونه قدیمیشون دیگه خراب شد و تو نتونستی محل خاطرات شیرینی کودکیمو ببینی 

من هم سن و سال تو ک بودم بیشتراونجا بودم یادش بخیر

تنها چیزی خیلی منو ناراحت میکرد و بغضم میگرفت حاجی بابام بود ک خیلی ناتوان و پیر شده بودن

نمیدونی ک وقتی کوچیک بودیم میرفتیم خونشون چقدر خوش میگذشت نخودچی کشمش لواشک 

دوچرخه سواری آب بازی یادهمشون ب خیر

میبوسمتتتتتتتتتتتتتتتتت عسلک

 

 

 

 

پسندها (2)

نظرات (0)