تاراجوووون عسل مامانتاراجوووون عسل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
بابامحمدبابامحمد، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
مامان منیرمامان منیر، تا این لحظه: 41 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
پیمان آسمانی عشق پیمان آسمانی عشق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

برای تارای مامان و بابا

Tara

1393/7/2 15:26
147 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای گلم و دختر نازم تارا

باید منو ببخشید ک خیلی دیر اومدم راستش خیلی سرم شلوغ بود و نت هم مشکل داشت

ب سرعتی باور نکردنی فصل تابستون تموم شد 

و مهر از راه رسید اولین تابستونی ک با تارا گذروندم تا حدودی سخت ولی پراز خاطره بود

نی نی خوشکل مامان اولین پاییز زندگیت مبارک مامانی عاشق فصل پاییزه این فصل هزار

رنگ و ایشالا پراز بارون 0476.gif

خلاصه نمیدونم از چی برات بنویسم عزیزم 

امروز تقریبا بعد 5 روز اومدیم خونه خودمونیم !!!!شما خوابیدی منم سعی میکنم تند و تند 

بنویسم36_2_63.gif

امروز ک تا حالا سعی کردیم استراحت کنیم البته صب کلی باهم بازی کردیم 

میخواستم ببرمت بیرون ک گرفتی خوابیدی و منم گفتم بزار نی نی بخوابه

بابا رفته فرودگاه و شب میاد گفتم عصری ببرمت بیرون 

منم سعی میکنم تا میتونم خاطراتت رو بنویسم خبر مهم این ک تونستم حدود 7 کیلو از 

وزنم رو بیارم پایین 0281.gif

البته اگر تنبلی نکنم و شما هم همکاری کنی بتونم پیاده روی و ورزشم بکنم ک 

دیگه عالی میشه 0325.gif

سعی کردم بیشتر رژیم رو رعاین کنم تا ورزش ولی دیگه ورزشم رو هم جدی میگیرم

اما جمعه گدشته در یک حرکت بنیادین تصمیم گرفتیم فرشا مونو بشوریم البته 

من میگفتم ببریم قالیشویی بابا میگفت ببریم خونه عزیز تو حیاط بشوریم 

خلاصه بابا برنده شد و جمعه شال و کلاه کردیم و رفتیم تهران 

ظهر رسیدیم تهران ناهار آبگوشت بود ولی چون من رژیم بودم فقط گوشت خوردم و سبزی

نو و اینا خبری نبودش 

بعد همه مثل اصحاب کهف خوابمون برد بابا و عزیز و اقاجون رفتن خونه عزیز 

من و تو عمه لاله و عمه لادن و ملینا و فرهادم خونه عمه لادن ب ترتیب غش کردیم

عصر بابا بیدار شد رفت افتاد ب جون فرشا حالا نشور کی بشور

خلاصه تموم شد کمی دور هم نشستیم چایی و میوه خوردیم بعد بابایی تو روبرد پارک

ی خورده بعد منم رفتم یاد نامزدیهامون افتادم ک بیشتر وقتا تو پارک قرار میزاشتیم 

کمی باهم بودیم و اومدیم تو البته نه ب سرسره نه با تاب هیچ عکس العملی نشون 

نمیدادی

روز شنبه صب فرشا خشک شدن اون روز قرار شد بریم خونه آیسان 

شام خودمون رو دعوت کردیم خونشون خیلی خیلی خوش گدشت 

نمیدونی چ هیاهویی بود در مورد همه چی حرف میزدیم 14.gif

بالاخره ساعت 12 شب یا کمی دیرتر تصمیم گرفتیم بیاییم 

چون خونه عزیز بهشون نزدیک بود پیاده اومدیم

اون شب همه خوابیدن اما شما تا 3 شب بامامان بازی کردین

عکس چن تایی گرفتم میزارم ببین 

صب یکشنبه ک 7 ماهگیت تموم شد با هم یعنی من وتو بابا رفتیم 

نمایشگاهی ک تو بوستان گفتگو بود خیلی خوب بود برات لباس خریدیم

از اونجا هم اومدیم مرکزخرید کوروش ک ب تازگی باز شده فوق العاده بود هرچند ب پای 

لاله پارک تبریز نمیرسید ولی بد هم نبود تو ک اونجا رو خیلی دوس داشتی همش 

آواز میخوندی36_4_2.gif بهرجهت برگشتیم خونه عزیزو فرشا رو برداشتیم و اومدیم

کرج 

قرار شد ناها رو بریم خونه مامان جون وقتی رسیدیم فهمیدم بابابزرگم حالش بد شده و 

رفته بخش مراقبتهای ویژه 36_2_58.gifاینجوری شد ک باباجون و مامان جون اون شب 

یعنی شب تولد هفت ماهگیت رفتن تبریز

من و تو خاله ها موندیم بابایی هم ک شب کار بود رفت فرودگاه

کیکی ک برا تولدت گرفته بودم رو هم خوردیم اما خب خیلی مزه نداد 

همه نگران بودیم 

اما خب فعلا حال حاجی بابا خوبه 

دیروز هم بردمت بهداشت شکر هم قد هم وزن خوب بود و مشکلی نداشت 

این از سری اول 

حالا بریم سراغ عکس 

قبل از رفتن ب خونه آیسان

 

 

 

 

 

 

شب ک تا سه بیدار موندی و نخوابیدی 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کیک تولد هفت ماهگی 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

لباسهایی ک برای تولد هفت ماهگیت خریدیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (3)

نظرات (0)