حاجی بابا هم رفت
سلام گلکم خوبی ؟
مامان اصلا اصلا و خوب نیس ی هفته اس ک خوب نیس اصلا عزیزم
این روزا من و مامان جون و خاله ها و همه همه در ماتم ازدست دادن حاجی باباییم همه میخندیم اما در دل گریه
میکنیم باورش برام خیلی مشکله عزیزم پدربزرگها و مادر بزرگها خاطرات سبزکودکی ان و با رفتن شون میفهمی
ک کودکیت خیلی دور شده نمیدونم ولی خیلی سخت میشه نوشت این اتفاق غم بار رو
هفنه پیش چهارشنبه من وتو رفتیم پیاده روی و روز خوبی داشتیم
روز 5 شنبه بابا شب کار بود خیلی زود ناهارم رو آماده کردم و بعد کلی باهم بازی کردیم
ساعت 2 بود ک خاله مهناز بهم گفت ک حاجی بابا 12:30 ب رحت خدارفته
بعد از دخترداییم پرسیدم و تماس گرفتم اونم تایید کرد دنیا رو سرم خراب شد نمیدونستم چ کار کنم گریه
میکردم وقتی ب مامان جون زنگ زدم هر دو با صدای بلند گریه میکردیم
مامان جون هم همش بهم میگفت چون ب شما شیر میدم نباید ناراحت باشم
ب بابایی خبر دادم
قرار شد شب بریم تبریز یادم نمیاد چطور کیفم رو جمع کردم حتی لباس درست و حسابی برنداشتم
شب هم حدود 9 حرکت کردیم تو راه خوابیدیم کمی بعد بارون شدیدی رو تا تبریز تجربه کردیم
صب روز جمعه 11 تشیع بود خیلی سخت بود یاد خانم جان افتادم وقتی خانم جان رفت تو بقل حاجی بابا
گریه کردیم ولی حالا هرکس ی گوشه برای خودش ضجه میزد مامان جون خاله معصومه خاله مهتاز و
خاله مهدیه و دخترخاله زهرا صدای شیون هممون غسال خونه رو برداشته بود وقتی پیکر آروم
حاجی بابا رو دیدم یاد تابستون افتادم هرگز باور نمیکردم ک بار آخر ی باشه ک دیدمش
نماز میت رو خوندیم و ب خاک سرد سپردیمش لحظات غمبار و شوک مرگ حاجی بابا قابل وصف نیس
تمام دقایق خانم جان وروزای اخرعمرش رو بخاطرمیاوردم اون روزی ک بیمارستان پیشش بودم گریه کردیم هر دو
روز قبلش ک تو بقل گریه کردیم دفه اخری ک تونس راه بره
باور اون برام هنوز مشکل بود ک حاجی بابا هم رفت
خدایا مرگ حقه ولی صبرسخته
خدا خانم جان و حاجی بابا رو رحمت کنه
همیشه ب یادشون هستم