تاراجوووون عسل مامانتاراجوووون عسل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
بابامحمدبابامحمد، تا این لحظه: 50 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
مامان منیرمامان منیر، تا این لحظه: 41 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره
پیمان آسمانی عشق پیمان آسمانی عشق ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

برای تارای مامان و بابا

گذرزمان.............

1393/11/30 1:21
400 بازدید
اشتراک گذاری

سلام تارای عزیزم دخترخوشگلم 

یک صفحه ای برات نوشتم ولی دستم خورد همه پاک شد http://sheklake-2020arosak.blogfa.com/

شب درسکوتی خوش فرو رفته تو و بابایی خوابید ولی من درنهایت خستگی بیدارم 

عزیزکم امشب شبی خاص برایم هست و دوست دارم احساس ناب امشب را برایت همانگونه که هست بنگارم

ستاره زندگیم نمیدانم چه خواهم نگاشت ولی هرانچه مینویسم احساس مادری یکساله است شِـــکـــلـَــک هــاے عـَــروسـَــــک

دخترگلم امشب شب سی ام بهمن 93 کرج ایران ساعت 12:40دقیقه است الان ناله کوچکی سردادی و

بازخوابیدی ما در اولین خانه مشترک خودمان هستیم خانه کوچک اما پرازمهرباباران های بهاری

نمیدانم شما درچه زمان و مکان این نوشته ها راخواهی خواند وقتی کودکی ده ساله هستی وقتی دخترجوانی 

بیست ساله هستی و یاروزی ک همسرشدی و سرانجام مادر هرانچه هست درهرزمان برداشت خاص زمان 

خودت راخواهی داشت 

یک سال ازشبی پرازدلهره شیرین گدشت شبی ک فقط به سپیده اش اندیشیدم شبی ک بی گمان 

بعد از اشنایی باپدرت بهترین شب زندگیم تاکنون بود

شبی که منتظر دیدن روی ماهت و شنیدن صدای قدمهایت بودم

یک سال گذشت اکنون من مادری یکساله ام با قلب اکنده از عشق به دخترکوچکش 

وتو کودکی درنهایت پاکی

عزیزم دنیا و زندگی درست مثل این یک سال میگذره سریع و تند تابیای بفهمی میبینی چقدر زود دیر میشه 

پس بگذر تاخوب بگذره

گلم به شانس اعتقاد نداشته باش هرچی ک هست نتیجه عمل و رفتار و تفکر و تقدبر الهی پس تلاش 

کن درست عمل کن و راضی باش 

ستاره زندگیم تاراجان من مادرت منیره برایت هرروز درقلبم تولدی دوباره دارم و تو هرروز برای من تازه ای 

همانند گل همانند خورشید و همانند تارا تو زندگی مرا وارد یک دوران خاص کردی ک تامادر نشوی تجربه 

نخواهی کرد

دخترگلم سی بهمن برای من یک بهار است و خواهد ماند و تاروزی ک قلبم بتپد ودستانم نلرزد از آن 

هرسال برایت خواهم نوشت 

سی ام بهمن 92 :

صب دستان پدرت صورتم را نوازش کرد و من ک مدت زمان کوتاهی بود بخواب رفته بودم بیدارم شدم و پدر نیز 

چشمانش خسته و پرازاسترس بود 

هردو ذر سکوتی پراز معنا رفتیم تا بزرگترین تغییر زندگی مشترکمان را به ارمغان بیاوریم 

روزی بارانی 

تهران ولی عصر خیابان قرنی بیمارستان آپادانا 

ساعت 9 بود ک چشمانم سنگین شد باردیگر ک انها راباز کردم تو دیگر در وجودم نبودی و ازمن جدا شده بودی 

ساعت 11 بود که از ریکاوری اومدم بخش و دقیقا 5 دقیقه ب اذان ظهر تارا جونم رو پرستار اورد که بی وقفه 

گریه میکرد 

دختزی با موهای مشکی و ابروانی پیوسته 

وقتی صدایش زدم تارا آرام شددر اغوش گرفتمش و شیرخورد همزمان صدای موذن بلند شد..

الله اکبر

تاراجان :

صدای بهم خوردن بال معصوم فرشته ها می آید انگار آمدن تو نزدیکست. لمس بودنت مبارک

درسالی که گذشت درکنارهم روزهای مختلفی رو تجربه کردیم تلخ وشیرین و سخت و راحت ولی گذشت 

. باورش برایم بسیار مشکل است خوشحالم وناراحت 

دخترگلم 

ازصمیم قلب برای بودنت خوشحالم و تمام تلاشم را برای آزاده بودنت خواهم کرد 

هرپدرو مادری نقصی دارد انکارناپذیر مارابرای این نواقص ببخش 

من و بابا تمام تلاشمون برای زندگی درست و صادقانه است امیدواریم الگوهای خوبی برات باشیم

خب دیگه بسه 

واقعا چشام نمیبینه ننه

پسندها (1)

نظرات (0)