تولد تارا1
سلام دخترگلم خوبی ؟الان شنبه 20 ارذیبهشت 93ساعت 5 عصر گرمی ک تو این ماه سال سابقه نداره تو
خوابیدی منم هرکاری کردم خوابم نبرد گفتم بیام تا دیر نشده بنویسم گرما بیداد میکنه خدا ب داد برسه
تابستون
مثه همیشه تنهام بابایی هم سرکار
الان ی تکون خوردی دوباره پتو رو از روت انداختی کلا با پتو مشکل داری عزیزم
خیلی دوست دارم تارا مامان
شاید ی روزی ک خیلی بزرگ شدی شاید مثه الان من مامان بودی اینا رو بخونی برام مهم نیس بدون مامانت
هیچ توقعی ازت نداره اون همیشه تنها بوده ولی تو براش فرق داری خیلی هم فرق داری امیدوارم
زندگی سرشار از شادی داشته باشی عسلم
الانم بیدار شدی شیر خواستی خوزدی اما انگار دوباره خوابت میبره
اما روز تولدت
سی بهمن 92 تهران
ساعت 7:30 صب رسیدیم بیمارستان آپادانا
من با اون شکم بزرگ و وزن سنگین دیدنی بودم
از ترس سکته میکردم وقتی رفتیم تو ترسم بیشتر شد اخه هیچ کس جز پرسنل بیمارستان نبود در مقایسه با
شلوغی میلاد حق داشتم میلاد اون موقع صب جای سوزن انداختن نبود حالا اینجا فقط ما بودیم
بیمارستان غرق در سکوت بود در حدی ک ب بابایی گفتم برگردیم من میترسم اینجا هیشکی نیس
ب زور مامان جون و بابا رفتم امضا کردم ترسم وقتی زیاد شد ک رفتم بخش زایمان
کسی نبود فقط ما بودیم
بار اول رفتم اون بیمارستان حالا میخواستم تو رو دنیا بیارم خب سخت بود دیگه
بابایی و مامان جون هم دست کمی از من نداشتن.........