من و بابایی
سلام مامانی خوبی خانومی ؟
بله ک خوبی
چرا ؟چون همش در حال لگد زدن و بالا پایین شدنی افرین دختر ورزشکار شب بیدارم
الان ساعت از نیمه شب هم گدشته ولی من و تو بیداریم مثه هفت ماه گذشته
شنبه 23آذر 92وارد هفته29 شدم یعنی آغاز ماه هشتم باورم نمیشه هشت ماهه با توام
یادته روزای اول اصلا یادته چی شد ک تو اومدی؟
برات میگم:
من و بابایی سال 89 روز دوم اسفند مصادف با تولد حضرت محمد(ص) اولین بارهمو دیدیم
راستش من ک اون موقع 28 سالم بود و بابایی هم 37 سالش هیچ کدوم (حداقل من جدی ب ازدواج
فکرنمیکردم )اون روز ب اصرار مامان جون رفتم ک بابایی رو ببینم خلاصه رفتیم و همدیگه رو دیدیم اون روز
بابایی سرما خورده بود وخسته بود من ک بهم برخورده بود چرا اینطوری اومده دیدن من آخه
وقتی اومدم ب مامان جون گفتم اصلا امکان نداره .....بخوام دوباره ببینمش
فرداش عروسی خاله مینا بود ک رفتم
یک هفته بعد بابایی دوباره زنگ زد ب اصرارمامان جون رفتم دوباره ببینمش اومد در دانشگاه دنبالم
هوا خیلی عالی بود یادش بخیر اون روز باهم رفتیم مثلا ناهاربخوریم من از قصد لباس بد پوشیدم ک
بابایی ازم بدش بیاد
اما .........
اول راه کمی حرف زدیم بعد قرار شد بریم ی رستوران بابایی از تهران میامد کرج و خوب بلد نبود 2 ساعت
گردوندمش خنده اش گرفته بود ک من ی رستوران بلد نبودم منم اما ب روی خودم نمیاوردم
خلاصه ی جا پیدا کردیم و رفتیم .بابایی خب مرد خیلی تمیزیه رفت دستاشو بشوره و بیاد وقتی میومد
نگاهم برای چن ثانیه ب نگاهش گره خورد و ی چیزی تودلم فرو ریخت ی حسی ک تو28 سال عمرم تجربه
نکرده بودم اون روز هروقت سرم رو بلند کردم بابایی همین طور زل زده بود به من
دست آخرم همه شرایط خودشو بهم گفت و منم گفتم و از هم چدا شدیم
وقتی اومدم مامان جون فهمید ک من ی چیزیم شده
بار سومی ک بابایی رو دیدم از من درخواست ازدواج کرد منم ک مونده بودم چی بگم بهش گفتم باید
فکرکنم اون روز بابایی ی دسته گل خیلی خشگل برام اورده بود
سال 90 شروع شد و یک باردیگه من و بابایی همودیدیم و حرفامون زدیم بابایی رفت تهران و منم
اومدم خونه هنوز نرسیده بودم ک بهم اس ام اس داد ک میخواستیم با خانواده مزاحم شیم منم هول
شدم و گفتم الان
فهمید ک بله ماهم دلمون لرزیده
خلاصه ی شب بهاری عزیز و خاله لیلا(ک معرف بابایی بود)اومدن خونمون حرفا زده شد قرار شد دفه بعد
آقاجون هم بیاد.
هفته بعدش روز خوبی بود 7 اردیبهشت 90صب ک رفتم باشگاه انقدر تو فکر بابایی بودم ک ی وزنه افتاد
رو دستم و انگشتم ترک برداشت
شب ک شد همه اومدن عمه لاله عمه لادن ملینا دخترعمه نازت ک اون موقع شش ماهش بود
آقاجون و عزیز و من و خاله مهدیه و خاله مهنار تو اتاق بودیم من ک دل تو دلم نبود خاله مهدیه هم
همش گوجه سبز میخورد و شیطونی میکرد تا این ک عزیز منو صدا زد ک برم
من ک چایی نمیشد ببرم فکرکن باباجون چایی روبرد اون شب خیلی از خانواده بابایی خوشم اومد
بعد رفتن اونا تاصب من و بابایی باهم حرف میزدیم
هفته بعدش ک اومدن قرارعقد وبله برون رو گزاشتیم 20خرداد 90 بله برون 26خرداد 90 عقد ک برابرشد
باتولد حضرت علی
بعد بابایی 10 روزی رفت مسافرت اونم یک کشور دیگه خیلی سخت گذشت
خلاصه تاچشم رو هم بزاریم بله برون شد یک عالم مهمون داشتیم همه چی خوب بود مخصوصا
این ک بابایی هول شد و جای من امضا زد
بعد رفتیم ازمایش ک من استامینوفن خورده بودم و معتاد شدم
و دست اخربرای خرید حلقه رفتیم و روز 26هم که عقدکردیم .............
بابایی و من یکسال و یک ماه عقد کرده بودیم تا بابایی خونه بخره
و بالاخره 24 تیر91 امدیم خونه خودمون همه میگن عروس نازی شده بودم
بابایی انقدر مهربون و اقاس ک هرچی بگم کم گفتم خودت ک بیایی می فهمی سال 92 رسید
من و بابایی هم دلمون تو رو میخواست هم نه تا این ک ی عروسی رفتیم اونجا ی نی نی ناز دیدم
مثه فرشته ها بود...........وقتی برگشتیم من ب بابایی گفتم دیگه من باید مامان شم
از اردیبهشت ک این تصمیم رو گرفتیم فکرمیگردیم حالا حالا نمیایی ولی یک ماه بعد اومدی
روز 24تیر92 ک روز سالگرد عروسیمون بود صدای قلبت رو اولین بار شنیدیم...................میرم دوباره
میام و ازت مینویسم ک چکارامیکنی..........