تاراجوووون عسل مامانتاراجوووون عسل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
بابامحمدبابامحمد، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
مامان منیرمامان منیر، تا این لحظه: 41 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
پیمان آسمانی عشق پیمان آسمانی عشق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

برای تارای مامان و بابا

من و بابایی

1392/9/24 0:57
179 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامانی خوبی خانومی ؟

بله ک خوبی قلب

چرا ؟چون همش در حال لگد زدن و بالا پایین شدنی افرین دختر ورزشکار شب بیدارمچشمکنیشخندزبان

الان ساعت از نیمه شب هم گدشته ولی من و تو بیداریم مثه هفت ماه گذشتهمژه

شنبه 23آذر 92وارد هفته29 شدم یعنی آغاز ماه هشتم باورم نمیشه هشت ماهه با توامماچ

یادته روزای اول اصلا یادته چی شد ک تو اومدی؟

برات میگم:

من و بابایی سال 89 روز دوم اسفند مصادف با تولد حضرت محمد(ص) اولین بارهمو دیدیمخجالت

راستش من ک اون موقع 28 سالم بود و بابایی هم 37 سالش هیچ کدوم (حداقل من جدی ب ازدواج

فکرنمیکردم )اون روز ب اصرار مامان جون رفتم ک بابایی رو ببینم خلاصه رفتیم و همدیگه رو دیدیم اون روز

بابایی سرما خورده بود وخسته بود من ک بهم برخورده بود چرا اینطوری اومده دیدن من آخهعصبانی

وقتی اومدم ب مامان جون گفتم اصلا امکان نداره .....بخوام دوباره ببینمشقهر

فرداش عروسی خاله مینا بود ک رفتم

یک هفته بعد بابایی دوباره زنگ زد ب اصرارمامان جون رفتم دوباره ببینمش اومد در دانشگاه دنبالم

هوا خیلی عالی بود یادش بخیر اون روز باهم رفتیم مثلا ناهاربخوریم من از قصد لباس بد پوشیدم ک

بابایی ازم بدش بیادزبان

اما .........

اول راه کمی حرف زدیم بعد قرار شد بریم ی رستوران بابایی از تهران میامد کرج و خوب بلد نبود 2 ساعت

گردوندمش خنده اش گرفته بود ک من ی رستوران بلد نبودم منم عصبانیگریهاما ب روی خودم نمیاوردم

خلاصه ی جا پیدا کردیم و رفتیم .بابایی خب مرد خیلی تمیزیه رفت دستاشو بشوره و بیاد وقتی میومد

نگاهم برای چن ثانیه ب نگاهش گره خورد و ی چیزی تودلم فرو ریخت ی حسی ک تو28 سال عمرم تجربه

نکرده بودم اون روز هروقت سرم رو بلند کردم بابایی همین طور زل زده بود به منخجالت

دست آخرم همه شرایط خودشو بهم گفت و منم گفتم و از هم چدا شدیم

وقتی اومدم مامان جون فهمید ک من ی چیزیم شده

بار سومی ک بابایی رو دیدم از من درخواست ازدواج کرد منم ک مونده بودم چی بگم بهش گفتم باید

فکرکنم اون روز بابایی ی دسته گل خیلی خشگل برام اورده بودقلب

سال 90 شروع شد و یک باردیگه من و بابایی همودیدیم و حرفامون زدیم بابایی رفت تهران و منم

اومدم خونه هنوز نرسیده بودم ک بهم اس ام اس داد ک میخواستیم با خانواده مزاحم شیم منم هول

شدم و گفتم الانچشمکخنده

فهمید ک بله ماهم دلمون لرزیده خجالت

خلاصه ی شب بهاری عزیز و خاله لیلا(ک معرف بابایی بود)اومدن خونمون حرفا زده شد قرار شد دفه بعد

آقاجون هم بیاد.

هفته بعدش روز خوبی بود 7 اردیبهشت 90صب ک رفتم باشگاه انقدر تو فکر بابایی بودم ک ی وزنه افتاد

رو دستم و انگشتم ترک برداشتابله

شب ک شد همه اومدن عمه لاله عمه لادن ملینا دخترعمه نازت ک اون موقع شش ماهش بود

آقاجون و عزیز و من و خاله مهدیه و خاله مهنار تو اتاق بودیم من ک دل تو دلم نبود خاله مهدیه هم

همش گوجه سبز میخورد و شیطونی میکرد تا این ک عزیز منو صدا زد ک برم

من ک چایی نمیشد ببرم فکرکن باباجون چایی روبرد اون شب خیلی از خانواده بابایی خوشم اومد

بعد رفتن اونا تاصب من و بابایی باهم حرف میزدیمخیال باطل

هفته بعدش ک اومدن قرارعقد وبله برون رو گزاشتیم 20خرداد 90 بله برون 26خرداد 90 عقد ک برابرشد

باتولد حضرت علی لبخند

بعد بابایی 10 روزی رفت مسافرت اونم یک کشور دیگه خیلی سخت گذشتگریهگریه

خلاصه تاچشم رو هم بزاریم بله برون شد یک عالم مهمون داشتیم همه چی خوب بود مخصوصا

این ک بابایی هول شد و جای من امضا زدخندهقهقهه

بعد رفتیم ازمایش ک من استامینوفن خورده بودم و معتاد شدمخندهقهقهه

و دست اخربرای خرید حلقه رفتیم و روز 26هم که عقدکردیم .............

بابایی و من یکسال و یک ماه عقد کرده بودیم تا بابایی خونه بخره لبخند

و بالاخره 24 تیر91 امدیم خونه خودمون همه میگن عروس نازی شده بودمخجالت

بابایی انقدر مهربون و اقاس ک هرچی بگم کم گفتم خودت ک بیایی می فهمی سال 92 رسید

من و بابایی هم دلمون تو رو میخواست هم نه تا این ک ی عروسی رفتیم اونجا ی نی نی ناز دیدم

مثه فرشته ها بود...........وقتی برگشتیم من ب بابایی گفتم دیگه من باید مامان شم مژه

از اردیبهشت ک این تصمیم رو گرفتیم فکرمیگردیم حالا حالا نمیایی ولی یک ماه بعد اومدی

روز 24تیر92 ک روز سالگرد عروسیمون بود صدای قلبت رو اولین بار شنیدیم...................میرم دوباره

میام و ازت مینویسم ک چکارامیکنی..........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)