تاراجوووون عسل مامانتاراجوووون عسل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
بابامحمدبابامحمد، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
مامان منیرمامان منیر، تا این لحظه: 41 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
پیمان آسمانی عشق پیمان آسمانی عشق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

برای تارای مامان و بابا

تولد بابا محمد

سلام نی نی خوشگل خوبی عزیزم ؟ امروز و امشب همش گریه کردی و نق زدی ب حدی ک نزاشتی ی عکس بگیریم بعد از دو ساعت ب زور خوابیدی بابایی هم خسته بود کم کم داشت کلافه میشد در هرحال خوابیدی   البته تو ک پستونک نمیخوری من باید هی بقلت کنم  شیر بدم تا بخوابی  در هر حال امروز 22 خرداد ک دیگه شد 23 خرداد صب ک بیدار شدیم سرحال بودی  حدود 12 رفتیم خونه مامان جون نمیدونم چی شد رفتی بقل خاله مهناز  شروع بگریه و جیغ  کردی در حدی ک نمی تونستیم ساکتت کنیم       نمیدونی چ حالی بود بعد کلی کمی خوابیدی بعد دوباره همون اش  و همون کاسه!!!!!!!!!!!!!!1 عصر رفتیم برای بابای...
23 خرداد 1393

اولین بیماری تارا

سلام خوشکل مامان خوبی: امروز 5 شنبه 22 خرداد 93 هست بعد از یک هفته بیماری و شیر نخوردن حالن کمی بهتره خیلی روزای سختی رو پشت سر گداشتیم  همه چی خوب بود قرار بود روز سیزدهم خرداد آیلار و مامان باباش از تبریز بیان خونمون مهمونی  اما نشد ک بیان اون روز صب هی سرفه میکردی و شیر هم خوب نمیخوردی تو ک کلا اشتهات زیاده  بابایی هم روز کار بود و رفته بود فرودگاه  هی دیدم سرفه هات شدید تر میشه زنگ زدم باباجون گفت میام تا تارا رو ببریم دکتر من و تو با باباجون و مامان جون رفتیم دکتر  دکتر بعد از معاینه تو   گفت ک کمی بیشتر  از کمی بیماری شبه آسم هستی    کلی هم دارو برات نوش...
22 خرداد 1393

تمام اتفاقات بعد از تولد تارا 3

تعطیلات سال نو 93 سال 93 سالی متفاوت برای من و بابایی بهار فصل قشتگیه عزیزم  سال 93 تو هنوز کوچولو بودی و شب اول عید یک ماهت شد  اون شب خونه بابا جون بودیم و فرداش هم رفتیم خونه عزیز و چن روزی اونجا موندیم اون روزا خوب بود حالم اما با برگشت از تهران حال من و حال تو بد شد و تا اخر عید مریض بودیم امسال تعطیلات خاله منم از تبریز اومد دیدن شما و کل دوسش داشتی و کیف میکردی  از بازی با خاله جان من تا الان فهمیدم ک کلا از ی جاهایی و ی ادمایی خوشت میاد و خوبی ولی از ی جاهایی بدن میاد و گریه میکنی مثلا عید رفتیم خونه عموی بابا خونه رو گداشتی رو سرت ...
17 خرداد 1393

تمام اتفاقات بعد از تولد تارا 2

سلام سلام خوشگل مامان خوبی ؟ روز 11 ب صلاحدید بابا رفتیم خونه ماما ن جون من اصلا دوست نداشتم برم نه ک بد باشه ولی به خاطر بابا جون میدونستم بابایی کم سر میزنه اونجا بابا جونم شاکی میشه اونجا هم بد نبود یادم نیس چون همش بابایی نیومد باباجونم شاکی بود و منم دلم میخواس بیاییم خونه اما نمیتونستم ب بابایی بگم تا حدی ک یک شب باباییرفت تهران و موند خونه عزیز و باباجون حسابی از خجالت  من در اومد اونم شب تا صب گریه کردم صبش بابایی اومد و انگار نه انگار چن روز بعد تویک روز بارونی ما اومدیم خونه موقع خداحافظی من و مامان جون و خاله ها گریمون گرفت اومدیم خونه بابایی زودی رفت سرکار من موندم و تو همه چی خوب بود ...
17 خرداد 1393

تمام اتفاقات بعد از تولد تارا 1

سلام نی نی ناز مامان امروز 17 خرداد 93 اومدم تاجایی ک ذهنم یار یمبکنه بنویسم: بعد از این ک اومدیم خونه اغلب خواب بودی بیدار میشدی شیر میخوردی و می خوابیدی دو روز اول خونه خیلی  شلوغ بود همه می اومدن دیدن تو منم حال درستی نداشتم یادمه خیلی سخت از تخت پایین میاومدم  روز جمعه عزیز و عمه لاله رفتن و من و مامان جون وتو موندیم خونه خودمون میدونم باورش برات سخنه ک بگم از اون روزا جز شیر دادن ب تو و کم خوابی و بی خوابی و حسرت دیدن چشمات (همیشه بسته بود)چیزی یادم نمیاد ولی مامان ک شدی می فهمی ک این ی روند طبیعی  ده روز او ل بعد تولدت دختر ارومی بودی کلا شیر میخوردی و میخوابیدی اما روز سوم من احساس کردم  ک...
17 خرداد 1393