تاراجوووون عسل مامانتاراجوووون عسل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
بابامحمدبابامحمد، تا این لحظه: 50 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره
مامان منیرمامان منیر، تا این لحظه: 41 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره
پیمان آسمانی عشق پیمان آسمانی عشق ، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

برای تارای مامان و بابا

تولد تارا3

سلام دخمل نازم خوبی عزیزم؟ امروز جمعه 6 2 اردیبهشت 93 کرج شبی آرام و دل انگیز دارد نو و بابایی خوابید اما من هنوز خوابم نگرفته امروز از صب  همش خوابیدیم دوتایی اخه دوروز بود خسته بودیم خیلی  تو یکی دو روز اینده هم عکس هاتو میزارم هم از کارای این روزات میتویسم    موقع تولدت وزنت 3700 و قدت 51 بود و بزرگترین مشخصه ات موهای زیاد سرت و ابروهای مشکیت بود ک تا ب امروز تعجب همه رو برمیانگیزه بیشتز شبیه بابایی هستی تا این لحظه و چشماتم رنگی مثه بابا اما نمیدونم بعد چه رنگی میشه   روز پنج شنبه اول اسفند قرار بود مرخص بشم صب خیلی زود ازتخت منو اوردن پایین ولی خیلی سخت بود با گریه تونستم چند قدم بر...
30 ارديبهشت 1393

تولد تارا2

خلاصه  من رو بردن بخش زایمان از مامانم جدا شدم و همسرم  خانوم مامای مهربونی بود اونجا کمک کرد تا لباسام  رو بپوشم برای عمل  بعد روی تخت خوابیدم دیدم تازه ساعت هشت و ربع شده بعدش اومد ک فشارم رو بگیره خلاصه همه چی مرتب بود  دکتر زنگ زد گفت ک ساعت 9 میاد بهم سرم وصل کردن بعد هم سوند منم ک کلا استرس و ترس بعد شیو کردن دکتر اومد منو بردن اتاق عمل قبلش بابایی و مامان جون رو دیدم اونام ترس داشتن قشنگ معلوم بود رفتم داخل اتاق عمل و متخصص بی هوشی اومد چن تا سوال پرسید همه میرفتن و میامدن و هی سوال میکردن آخرین باری ک ساعت رو دیدم 9:15 بود و دیگه هیچ ....... با صدای پرستار ک صدام میکرد بیدار شدم ا...
20 ارديبهشت 1393

تولد تارا1

سلام دخترگلم خوبی ؟الان شنبه 20 ارذیبهشت 93ساعت 5 عصر گرمی ک تو این ماه سال سابقه نداره تو  خوابیدی منم هرکاری کردم خوابم نبرد گفتم بیام تا دیر نشده بنویسم گرما بیداد میکنه   خدا ب داد برسه  تابستون مثه همیشه تنهام بابایی هم سرکار  الان ی تکون خوردی دوباره پتو رو از روت انداختی کلا با پتو مشکل داری عزیزم خیلی دوست دارم تارا مامان شاید ی روزی ک خیلی بزرگ شدی شاید مثه الان من مامان بودی اینا رو بخونی برام مهم نیس بدون مامانت  هیچ توقعی ازت نداره اون همیشه تنها بوده ولی تو براش فرق داری خیلی هم فرق داری امیدوارم زندگی سرشار از شادی داشته باشی عسلم  الانم بیدار شدی شیر خواستی خوزدی...
20 ارديبهشت 1393

تولد تارا

سلام عسلم منو ببخش ک اینقدر دیر اومدم خب برات کلا تعریف میکنم ک چی شد...شب سی ام بهمن 92 تاصب خوابم نبرد بابایی هم نخوابیده بود ولی الکی سرش رو کرده بود زیر پتو ک یعنی خوابم!!! صب اون روز ساعت 5:30 راه افتادیم رفتیم دنبال مامان جون خیلی استرس داشتم واز 8 شب قبل هم هیچی نخورده بودم کم کم داشتم ضعف میکردم اصلا تو حال خودم نبودم اخه تا هفته 36 بارداری قرار بود طبیعی و تو بیمارستان میلاد تهران ب دنیا بیای ولی با اتفاقاتی ک افتاد نشد یکی اینکه دکتر اونجا هر سری مبرفتم هی میگفت وزت زیاده فشارت بالاس ولی نبود یک روز ک اعصابم خورد شد رفتم یک دکتر تو مطب شخصی تو همین کرج البته قبل اون چون همه میترسیدیم ک من درم بگیره و تا تهران بریم حالم بد شه قرار ...
20 ارديبهشت 1393

ی اتفاق عجیب ...تارا داره میاد

سلام مامانی فردا قراره بیای سی بهمن 92 قرار بود طبیعی بیای ولی نشد و سزارینی شدم دکتر گفت تپلی دیگه میرم بخوابم اگر بشه صب زود باید بریم دنبال مامانی بعدم بریم تهران بیمارستان ایشالا  ب محض بهتر شدن میام و همه رو برات می نویسم تارای ناز داره میاد هورا هورا هورا   ...
30 بهمن 1392

تولد مامانی و سیسمونی تارا

سلام دخمل نازم خوبی لگد ک میزنی حسابی دیگه برا خودت حسابی اون تو خوش میگدرونی ها امروز 28 بهمن 92 هست امروز و فردا کلی باید بنویسم فردا بهت میگم چرا 13 بهمن تولد مامانی بود همزمان با سیسمونی تو ی جشن کوچولو گرفتیم من و بابامحمد و خاله مهدیه و خاله مهناز بابایی و مامانی چن روز قبل تولدم هم ک دوستم مهناز با مامانش اومد برای تبریک بعد خاله مینا و خاله شیما و عمه لادن و عمه لاله هم برام کادو دادن کلی تبریک و کادو دریافت کردم ولی بابایی فقط ی کیک خرید و حتی تبریک هم نگفت نمیدونم چرا؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!1 فقط از صب موند خونه و نرفت سرکار منم چیزی نگفتم گفتم شاید از لحاظ مالی در تنگنا قرار داره. اون شب هم گذشت و بعدش...
29 بهمن 1392

سلام نی نی ناز تپلی

خوبی تارای مامان ؟ ستاره پرنور زندگی مامان و بابا  صبت بخیر عزیزم امروز 20 بهمن 92 هست و از دیروز هفته 37 بارداری شروع شده من ک فکرمیکردم 36 تموم شه یعنی 9 ماه تمومه خوشحال بودم ولی فهمیدم باید 38 هفته و4 روز بشه ک نه تموم شه بعدم 9 روز و نه ساعت بگذره یعنی 20 روز شایدم بیشتر مونده تا بیای وای مامانی زود بیا دیگه من طاقت ندارم بابا هم کلافه شده همه منتظرن حتی عمو احمد حتی ملینا کوچولو همه میپرسن نی نی ناز کی میادش منم مامان ببخش انقدر دیر ب دیر میام اخه خوابم همچنان بهم ریخته اس جدید هم پادرد گرفتم تامیشینم پای سیستم پاهام درد میگیره چ جو ر. راستش از اون دفه آخری ک رفتیم بیمارستان و کلی علاف شدیم دیگه دلم نمیخواست بریم...
20 بهمن 1392

نامه ای از پدر ب دختر

  دخترکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ....چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی....کسی که باعث گریه ات میشود پاک کن...دخترکم به سوی کسی که ناز میکنددست نیاز دراز نکن...بیاموز این تو هستی که باید ناز کنی....دخترکم تو زیباترینی... .همیشه با این باور زندگی کن...خودت را فراموش نکن... .شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد....اما به یاد داشته باش....کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند....دخترک من هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست....اشتباه که   کردی برخیز....اشکالی ندارد....بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند.....خوب باش ولی سعی نکن این را به دیگران بفهمانی کسی که ذره ای شعور داشته باشد خاص بودنت را در می یابد.... زمستان...
3 بهمن 1392

ی روز پراسترس برای مامانی

سلام خوبی مامان یکم کارامو کردم گفتم برات بنویسم دیگه اگر شد عکس های سونو تو میزارم تو وبلاگ ایشالا و همه مطالب رو هم برات مینویسم ب لطف خدا ک دیگه چیزی نمونه ماه پیش 6 دی رفتیم برای چک دکتر همه چی رو بررسی کرد و گفت خوبه و هیچ مشکلی نداری خیلی خوشحال بودم هرچند خودم روزهای سختی رو داشتم راستش شب ک درست نمیخوابیدم و همش حالت تهوع داشتم و درد کشاله ران ولی دکتر بهم گفت تو خوبی و مشکلی نداری فقط وزنم رو گفت کمی رفته بالا ک برام آزمایش داد اون موقع تو سونو گفت تو 31 هفته شدی و 1550گرمی عزیزم . انقدر هم ک تکون میخوردی ک دکتر سونو ب زور نگه داشتت دکترم هیچ ایرادی نگرفت و خلاصه برگشتیم خونه عزیز مامان باب...
29 دی 1392