تاراجوووون عسل مامانتاراجوووون عسل مامان، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره
بابامحمدبابامحمد، تا این لحظه: 50 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
مامان منیرمامان منیر، تا این لحظه: 41 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره
پیمان آسمانی عشق پیمان آسمانی عشق ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

برای تارای مامان و بابا

همه چی تا الان

سلام مجدد خوبی عشق مامان ؟ الان خونه مامان جون و بقل مامان جون داری اواز میخونی کاری ک این روزا انجام میدی  نمیدونم چرا موقع خواب اونم شبا گریه میکنی  میتونی کم وبیش بنشینی  غذاهایی ک میخوری پوره سوپ حریره فرنی  طول روز غذا و شبم تا صب شیر  عاشق پارک رفتنی وقتی میری پارک شروع میکنی ب آواز خوندن  همه سریع جذبت میشن  و دوست دارندا  خودتم ک خنده رو و خوش اخلاق دیگه نورعلی نورمیشه  روز واکسنت هم سخت نبود همونجا کمی گریه کردی و شبم کمی تب کردی و تموم استامینوفن هم ک اصلا اثرنکرد و نخوابیدی و از همون روز تا امروز درست نخوابیدی  وزنت هم شکر خدا خوب بود  اما م...
5 شهريور 1393

مامان تارا خسته خسته است

سلام نی نی نازم خوبی  امروز هم ب زور دارم مینویسم باورت میشه گیچ خوابم  الان نزدیک یک ماهه نخوابیدی   نمیدونم چی شدی رفتیم تبریز و اومدیم و خوابت بهم ریخت از هفته پیشم ک  واکسن زدی بدتر شد طول روز ک اصلا نمیخوابی شبا هم هر یک ساعت بیدار میشی  نمیدونی ولی دیگه از بی خوابی خوابم نمیبره خیلی عصبی شدم  همش گریه میکنی تو خواب و با گریه بلند میشی و تا شیر نخوری آروم نمیشی  دیشب 12 خوابت برد ب زور 1 بیدار شدی همین طور تا صب از هشت صب تا الانم کلا یک ساعت خوابیدی  نمیدونم چی شدی منم خیلی خسته ام اومدم خونه مامان جون نمیدونم بمونم یا برم بابا ک نمیاد  موندم شبا هم ک من ت...
5 شهريور 1393

تارا ب اولین مسافرتش میرود

سلام خوبی مامانی  تا کمتراز نیم ساعت دیگه داری برای اولین بار میری مسافرت خوشگلم  اگرخدا بخواد چند روزی عازم تبریز هستیم برای دیدار از اقوام مادری من و هم چنین گشت و گذار ذر طبیعت زیبای  تبریز  بهرحال اولین مسافرتت در نیمه شش ماهگیت اتفاق میافته اپ امید وارم مشکلی پیش نیاد و ب سلامت بریم و بیاییم راستی نی نی مینا پسر شد باید برم اماده شم  میبوسمت                             ...
14 مرداد 1393

عید فطر

سلام نی نی گل عیدت مبارک  خوببببببببببببببببببیییییییییییییییییییییی منم خوبم الان یک وبلاگ خوندم گریه ام گرفت........ اولین عید فطرت مبارک مامانی قربونت برم ک هر روز برام شیرین تر و دوست داشتنی تر میشی ناراجان عزیزمامان  از دیشب سعی کردم بهت غذا بدم راستش ب بهونه عید گفتم خوبه  تو خوب خوردی البته چون خیلی ترسو تشریف دارم بهت لعاب برنج رقیق دادم تا کم کم عادت کنی  البته نمیدونستم چقدر هرکس ی چیزی گفت اما من 5 قاشق چایخوری دادم امیدوارم درست باشه حالا کم کم زیادتر و متنوع میشه عزیزم تو هم ک شکمو وای وای میخواستی قاشق رو هم بخوری راستش چن جا دیدم نوشته لعاب برنج ارزش نداره از لحاظ غذایی  م...
7 مرداد 1393

مهمونی عمه لادن

سلام نی نی عسل  خوبی جیگر خانوم چه خبر ا چیکار میکنی الان ک داری خاطرا ت میخونی چن سالت شده زندگی خوب میگذره الان ک گیر دادی ب پایه های میز میخوای بهر نحوی هست بزاریشون تو دهنت  اما مهمونی خونه عمه لادن مثه چن ماه اخیر با گریه و جیغ تو همراه شد از لحظه ورود ب همین شکل بودی تا وقتی بیاییم اون روز کلی تیپ زدیم اون لباست ک عمو علی برات از چین آورده بود رو تنت کردم ی لباس ناز موهاتو  درست کردم و خودم و بابا هم حسابی پوشیدیم ک چی اونجا عکس بگیریم  ولی زهی خیال باطل ک شامم نشد بخوریم  از  طرفی مامان آیسان هم ک دوماه از شما بزرگتره و نوه عمه باباس از آب گل آلود ماهی میگرفت دقیقا بهمین...
5 مرداد 1393

تارای عزیززم

سلام عسل مامان خوبی بازم بد قول منو ببخش ولی بخدا فرصت نمیشه  بیام الان 4 روزه رفتی توشش ماهگی هرروز شیرین تر میشی و من هر روز عاشقتر عزیزم این متن رو بدون شکلک و عکس برات می نویسم مث دفترخاطرات خیلی خسته ام ولی می نویسم برای دختر گل مامان فندق مامان  برای امروز از صب ک خونه مامان جون بودیم از دیشب رفته بودیم بد نبود اولش رفتیم نمایشگاه بعد هم قنادی  ک برای شیرینی ها دست و پامیزدی با وببین انقد لپ تو کشیدن ک دست آخر گریه کردی  بعد اومیدم افطار شبم تا صب بیدار صب ساعت 8 بود ک دیگه غش کردم حدود ده با صدای گربه ات بیدار شدم  مامان جون سعی در آروم کردنت داشت ولی بی فایده بودد بهت شیر دادم و ارو...
3 مرداد 1393

تارا

اما این روزا : سعی میکنی هم چنان برای چهاردست و پا رفتن و هیچ احساس خستگی نمیکنی و البته گریه بسیار میکنی بهتر از قبل میشنی  تو خیابون ک میریم همه رو درگیر موهات میکنی اونقدر میخندی و دلبری میکنی ک بیا و ببین  دیروز ک رفته بودیم خرید ی نی نی کوچولو البنه از جنس مخالف بهتون ی بادکنک هدیه داد 4 سالش بود  البته عکشون متاسفانه پاک شد ولی بادکنک هم چنان هست :ماجرا این بود ک ما تو مرکزخرید داشتیم راه  میرفتیم نی نی 4 ساله شما رو دید شما نمیدونم رو چه حسابی دست و پا زدی ایشونم از خود بی خود شد و بادکنک رو تقدیم شما کرد!!!!!!!!!!!!             ...
28 تير 1393

دومین سالگرد ازدواج مامان و بابا

سلام عزیز دل مامان ماشاالله از بس تنبلم نمیام همه رو سروقت بنویسم مجبورم ی جاو غلط غلوط بنویسم بعد از روز 23 تیر 24 تیرماه سالگرد عروسی من و باباس  امسال هم قرار بود زودتر بیام ولی خب نشد من انقدر اشتیاق داشتم برای اون روز  ک نگو اما بابایی معمولی بود چندین خط تایپ کردم ولی پاک کردم فقط خواستم بدونی ک وقتی روزهای  5 ماهگیت رو طی میکردی دومین سالگرد عروسی من و پدرت بود یادش بخیر  ایشالا خودت عروس شی گلم   ...
28 تير 1393